پسری هستم ۲۸ساله،دو سال و نیمه پیش با دختری بصورت تلفنی اشنا شدم که خونشون توی شهرستان بود و سیصد کیلومتری با ما فاصله داشت و ماهم ساکن تهران هستیم،دو سه ماهی تلفنی حرف زدیم و یک روز قرار شد برم ببینمش و رفتم به شهرشون و دیدمش زیاد از ظاهرش یعنی قیافه و هیکلش خوشم نمیومد ولی بخاطر تنها بودنم و شکسته نشدنه دلش باهاش ادامه داد
آنچه دیگران می خوانند:
یک نت ـ من پسری هستم ۲۸ساله،دو سال و نیمه پیش با دختری بصورت تلفنی اشنا شدم که خونشون توی شهرستان بود و سیصد کیلومتری با ما فاصله داشت و ماهم ساکن تهران هستیم،دو سه ماهی تلفنی حرف زدیم و یک روز قرار شد برم ببینمش و رفتم به شهرشون و دیدمش زیاد از ظاهرش یعنی قیافه و هیکلش خوشم نمیومد ولی بخاطر تنها بودنم و شکسته نشدنه دلش باهاش ادامه دادم تا اینکه بعد از مدتی بهش وابسته شدم تا جایی که اگه یک شب باهاش تلفنی حرف نمیزدم حالم بد بود،اونم خیلی منو دوست داشت و تا یک مدتی باهام خوب بود و یک بار که پیشش رفته بودم و خواهرش هم باهاش بود و من از عشقم خواستم تا دقایقی منو خواهرشو تنها بزاره و از ماشین پیادش کردم و بعد ازینکه اومد داخل به ما شک کرد که باهم کاری کردیم و خیلی دلش شکست و من گفتم که کاری نکردیم
و بعد از چند روز دوباره گفتم کار زیاد بدی نکردیم و سطحی بود و اون دوباره داغون شد و من دوباره حرفمو تکذیب کردم و خلاصه این ماجرا به یه بحران تبدیل شد و اون خواست ازم جدا بشه و من نگذاشتم و بهش میگفتم فراموش میکنی ولی اون هر چند وقت یکبار این موضوع رو بهونه جدایی میکرد و واقعا هم عذابش میداد،ازون به بعد یک مقداری بعضی از رفتارش باهام بد شد ولی هنوز دوسم داشت و من بعد ازین ماجرا سعی کردم براش جبران کنم و بهترین پسری بشم که هر دختری ارزوشو داره و تا حد زیادی شدم،
حدود یک سال پیش من بیکار شدم و اون شاغل شد و اون از لحاظ مالی بهم کمک میکرد و هر چند وقت یکبار ازم میخواست تا برم خواستگاریش و میگفت دیگه نمیتونم خواستگارامو ردکنم و پدر و مادرم بهم گیر میدن که چرا نمیزاری خواستگار خونه بیاد،چند ماهه پیش هم من بو بردم با کسی دوست شده چون یک ماهی بود باهام سرد بود و من با قسم و ایه ازش واقعیتو جویا شدمو گفت با پسری توی محلمون حدود یک ماهه تلفنی دوستم و اصلا بیرون نرفتیم و امروزم تموم کردیم،خلاصه من با هزار بدبختی از کارش گذشت کردم و اونم قول داد برام تبدیل به یه فرشته بشه ولی نشد و ازون وقت هفت ماهی میگذره و روز به روز اخلاقش بدتر شد
و هر چند هفته یکبار میخواست که از هم جدا بشیم ولی باز اروم میشد و میگفت از این دوری و مجردی خسته شدمو کاری پیدا کن و بیا خاستگاریم و من ازش مهلت خواستم ولی کاری پیدا نکردم تا اینکه دوهفته پیش گیر داد که دیگه دا بشیم و من مخالفت کردم و بعداز کلی دعوا و التماس من که نرو بهم گفت بیا خاستگاریم و من گفتم کار ندارم و اون گفت پدرم منو داره میده به خاستگارم که پسره دوستشه و من دیگه بهونه ای برای رد کردنس ندارم و تو بیا خاستگاری و قول ازدواج با منو بگیر و بگو خیلی زود کار پیدا میکنم و من هم با خانوادم حرف زدمو راضیشون کردم و به عشقم خبر دادم ولیاون گفت من تورو دوست ندارم و تو موقعیت نداری
و من با اون اتفاقی که با خواهرم براتون افتاد کنار نیومدم و فردا تو زندگی نمیتونم بهتو و خواهرم اعتماد کنم و کلی بهونه دیگه و اینکه میگفت این خاستگاره خیلی شرایطش خوبهوخیلی علنی منو شیکوند و گفت نمیخوامت و نگذاشت بیام خاستگاری و میگفت تو رو دوست ندارم و اگه دوست داری با یه زنه بی احساس زندگی کنی باشه بیا و تازه اگه پدرمم منوبه تو بده خودمو میکشم و ازین حرفا،اون منو عاشق خودش کرد و کاری کرد که من بیام خاستگاریش و انقدر اصرار میکرد بیا که منو کلافه میکرد ولی حالا این بلارو سرم اورده و الان دو روزه که ازهم جدا شدیم و گفته میخوام به خاستگارم جواب مثبت بدم
ازتون میخوام بهم بگید ایا اگه مجبورش کنم به ازدواج با من یا به فرض محال اگه راضی بشه که من امکانشو نمیبینم،ایا این زندگیه خوبی خواهد بود و در اینده به مشکل نمیخوریم؟
و اینکه چطور میتونم فراموشش کنم،اخه خیلی بهش وابسته شدم ما شبی چند ساعت تلفنی حرف میزدیم و تو این دو سال و نیم حدود پانزده بیست بار همو دیدیم و رابطه جنسیه خیلی سطحی اونم چند بار باهم داشتیم که اصلا از این لحاظ برام وابستگی ایجاد نشد،ولی خیلی دوسش دارم و بدون اون برام خیلی سخته.الانم بیکارم و دوسته فابریکو نزدیکی هم برای درد و دل ندارم،چیکار کنم که اگه زندگی باهاش از نظر شما و خودم جیز نبود بتونم فراموشش کنم؟
اینم بگم که من پسره خیلی احساسی و زود رنجیم و برام خیلی سخته،لطفا جوابمو زود بدید،حالم بده
ممنون از شما هادیان با معرفته ارامش و خوشبختی
باعرض سلام و تشکر
ازدواج یک امر مقدس و مهمی است که نمی توان با یک گفت و گو تلفنی در عرض سه ماه و دیدن طرف مقابل با آن شرایطی که توصیف می کنید ، به شناخت کامل برسید قطعا در این فضایی که شما در حال انتخاب هستید بعد از گذشت مدتی از زندگی زناشویی به تدریج دچار تعارض زناشویی و در نهایت به طلاق عاطفی و حقوقی خواهید شد شما ریسک بسیار بزرگی که کردی عدم تعهد خودتو رو به ایشون با تنها بودن با خواهر ایشون ثابت کرده اید و اعتمادی کمی که ایشان به شما داشته جلوی چشم ایشون از ایشون سلب کرده اید پس شما بدون توجه به پیامد های رفتاری که داشتید و اثر مخرب آن بر ذهن و روان طرف مقابلتان مصرانه و غیر منطقی دنبال خواسته و هدفتان هستید از طرفی باتوجه به ارتباطی که شما از ایشان خبر دارید ممکن است بعد ازازدواج دچار بدبینی نسبت به تعهد و پایبندی ایشون در زندگی بشوید و زندگی را بر خودتان و ایشان تلخ کنید .
پس این ازدواج برای شما بسیار پر ریسک است و بهتر است به سرعت در بیرون رابطه قطع شده و به تدریج از وابستگی و پیامدهای آن که افسردگی و حال بد است در ذهن و روانتان فاصله بگیرید. برای بهتر شدن وضعیت شخصیتی شما حتما به یک مشاوره و روان شناس بالینی مراجعه کنید زیرا در زندگی شما ریسک های زیادی از طرف شما اتفاق می افتد که گویی بدون کنترل منطقی و عقلی شماست.
به نظر می رسد شما مسؤلیت احساس خودتان را نمی توانید برعهده بگیرید و هر احساسی در شما به وجود می آید بدون کنترل منطقی و عقلی تبدیل به عمل می شود و از تصمیم گیر های شما از فیلتر عقل و منطق نمی گذرد از طرفی وابستگی احساسی ، مالی ، عاطفی ، شما را به فردی منفعل با مسؤلیت پذیری کم نسبت به خواسته ها و احساسات خودتان ، تبدیل کرده است. پس توصیه ما رفتن به پیش روان شناس است و گرفتن یک تست شخصیت و آگاهی از شخصیت خودتان
موفق باشید.
دیدگاهها