رفتن به محتوای اصلی

دانشجوی دکتری هستم خواستگاری دارم مهندس !!

تاریخ انتشار:
یک نت ـ من دختری 32 ساله هستم دانشجوی دکتری خواستگاری دارم که 6 سال از من بزرگ تر است و بسیار فهمیده به نظر می‌رسد اما تحصیلات وی لیسانس(مهندس) است.
دانشجوی دکتری هستم خواستگاری دارم مهندس !!

دانشجوی دکتری هستم خواستگاری دارم مهندس !!

من دختری 32 ساله هستم دانشجوی دکتری خواستگاری دارم که 6 سال از من بزرگ تر است و بسیار فهمیده به نظر می‌رسد اما تحصیلات وی لیسانس(مهندس) است.

تحصیلات خانواده شان بالاست و ایشان به دلیل نوع شغل موفق به ادامه تحصیل نشده است مادرم به شدت نگران و مخالف این وصلت است چون می ترسد در آینده ایشان سعی کند مرا به خاطر تفاوت مدرک اذیت کند و اعتماد به نفس نداشته باشد

ضمنا ایشان از نظر عقیدتی، فکری، خیلی به من نزدیک است و وضعیت مالی و معیشتی خوبی هم دارند و همشهری نیز هستیم و نسبت به خواستگارهای دیگر که از نظر تحصیلات هم سطح من بوده اند از نظر فکری و شخصیتی تا کنون خیلی عالی و بالاتر بوده با وجودی که من اصلا فکر نمی‌کنم مشکلی داشته باشم مادرم این کار را پایین تر از شان من می داند.

 

لطفا براي خواندن ادامه مطلب روي و پاسخ كارشناس محترم اينجا كليك كنيد

موضوع

دیدگاه‌ها

سنا 1393/10/19 - 15:36

مادرت غلط کرده

احسان ۶۹ 1393/12/20 - 23:36

سلام. من از سال 85 عاشق دختر یکی از اقوام دورمون شدم، یعنی در یک نگاه.عاشقش شدم، دانشگاه قبول شدم. اونجا همش به اون فکر میکردم. خیلی دوسش داشتم.همیشه منتظر موقعیت بودم که ببینمش اما نمیشد.سال 89 تو یه مهمونی دیدمش اما نتونستم چیزی بگم. تا اینکه سال 91 اتفاقی خیابون دیدمش و باترس ازینکه نکنه ناراحت بشه دل به دریا زدم و ازش خواستگاری کردم و گفتم دوس دارم واسه آینده رو من حساب کنه، ازش خواستم که خانوادشو سریعا در جریان بذاره.اون زمان من ترم 6 مهندسی مکانیک بودم و اون دیپلمه. 5 ماه بعد دوباره دیدمش. بهم گفت از نظر خانوادم و من شما فرد ایده آلی هستید. گفتم قول میدم خوشبختتون کنم.گفت یه قولی میخوام بهم بدین که هیچوقت تنهام نذارین و ترکم نکنید که بدون عشق و محبت شما نمیتونم زندگی کنم. گریم گرفت و بهش قول دادم. اونم این قولو بهم داد. خیلی دوسش داشتم. 120 کیلومتر راه رو تا کلاس کنکورشون که تو شهر دیگه بودمیرفتم و چندین ساعت منتظر میموندم که فقط 10دقیقه ملاقاتش کنم. کلی واسش هدیه و گل میخریدم.مدام بهش میگفتم که دوست دارم. خانواده هامونم میدونستن که همو دوس داریم. قرارشد برم سرکار و بعد رسما واسه خواستگاری برم خونشون. حین تحصیلم کار آبرومندی پیدا کردم و به سختی هم درس میخوندم هم کار میکردم تا اینکه یه پولی جمع کردم. پدر و مادرم بیرون با پدر و مادرش صحبت کردن و خودمم با پدر و مادرش صحبت کردم و گفتم که به دخترشون علاقه مندم و واسه خوشبختیش هرکار حلالی انجام میدم، اونام خوشحال شدن و گفتن بهتره الان دست نگه داریم و جلسه خواستگاریو موکول کنیم 6 ماه دیگه.6 ماه بعدش یعنی اواخر تابستون امسال 93 رفتم کلی واسش کادو خریدم و بعد زنگ زدیم خونشون.مامان و باباش گفتن دخترمون داروسازی قبول شده به مهندس نمیدیمش، فقط پزشک. کلی اصرار کردم.رفتم گل خریدم که واسشون ببرم اماقبول نکردن.دختره خودش بهم زنگ زد گفت من از تو بالاترم، ازت بدم میاد ازقیافت متنفرم برو گم شو آشغال از زندگی من بیرون دیگه زنگ نزن خونمون که من بمیرمم زن آدمی مثل تو نمیشم.
اونا به ناحق دلمو شکستن، از بس گریه کردم بدنم ضعیف شده.بهشون گفتم ازتون راضی نیستم که بعد از این همه سال عشق و محبت تحمل دوری معشوقم اینجوری دلمو شکستین.خدا خودش جوابتونو میده. الان کارم فقط شده گریه. دسته گلی که خریده بودم گوشه اتاقم خشک شده. عشق و نفرت مثل آب و آتیشه که تو دلم مدام در حال جنگن.نمیدونم چیکار کنم.همه برنامه هام به هم ریخت.عشقمو از دست دادم. خواهشا راهنماییم کنید. چرا دکترا انقده مغرورن؟

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا