عاشق استاد آموزشگاهم شدم عشق او مرا كور كرده

یک نت ـ من به خاطر شرم و حيائم و نه كمبود اعتماد بنفس، خودم را براي مردهاي غريبه بروز نمی‌دادم. حتي گاهي كه دلم می‌گرفت از اینكه مثل دخترهاي دیگر مردي جذب من نمی‌شود، احساس نامرئي بودن می‌كردم؛ ولي با علم به این موضوع سعي براي این كار نمی‌كردم.
 عشق

نوشته من فقط درد دل يک دختر ۲۶ ساله است.

بعد از تمام كردن درس و دانشگاه، سراغ آرزوي بچگي‌هایم يعني موسيقي رفتم. حتما تعجب می‌كنيد كه بگویم يک دختر چادري و معتقد به چادر هستم. تا به حال بر عكس روحيه عاطفي كه دارم، با كسي دوست نشدم و با وجود نيازي كه این چند سال آخر به يک همدم در خودم احساس می‌كنم، سراغ کسی نرفته‌ام. از ديد آقايان فاميل يا آشناياني كه مرا می‌شناسند، دختر با وقار و سنگين و مهربان و با رفتاري گرم هستم. من هم مثل همه آدم‌هاي دیگر با احساس علاقمندي به جنس مخالفم (كسانيكه تمايلشان را به خودم می‌ديدم) بزرگ می‌شدم. ولي به خاطر غرور و شرم و حياي دخترانه‌ام از بروز دلم هميشه خودداري می‌كردم. خدا شاهد است كه هيچوقت پا را از حريم خودم آنطرف‌تر نمی‌گذاشتم. عقيده‌‌ای به ازدواج‌هاي اینطوري نداشتم و هميشه نظر خانواده‌ام برایم مهم بود و هرگز از اعتمادشان سوء استفاده نكردم؛ چون در شأن خودم نمی‌ديدم. ضمنا من تنها دختر در خانه و داراي دو برادر مهربان و حمايتگر هستم. خداروشكر خلائي از نظر عاطفي نداشتم كه به این موارد پناه ببرم. در بين فاميل بخاطر نجابتم و شناختي كه از من داشتند، خواستگاري زياد شد؛ ولي خانواده من مخالف ازدواج فاميلي بودند و من گله‌ ای ندارم.

اما مساله اینجا بود كه من به خاطر شرم و حيائم و نه كمبود اعتماد بنفس، خودم را براي مردهاي غريبه بروز نمی‌دادم. حتي گاهي كه دلم می‌گرفت از اینكه مثل دخترهاي دیگر مردي جذب من نمی‌شود، احساس نامرئي بودن می‌كردم؛ ولي با علم به این موضوع سعي براي این كار نمی‌كردم.

داشتم می‌گفتم؛ بعد از گذراندن دروس تئوري موسيقي، ساز مورد علاقه‌ام را انتخاب كردم و با تحقيقي، استاد آقا را انتخاب كردم. حتما می‌گوبيد داستان تكراري شد؛ علاقۀ يک دختر به استادش؛ ولي نه ... اجازه بدهيد از عشقي بگویم كه الان نبايد باشد و من براي این موضوع سعي می‌كنم.

هميشه بین فاميل به من می‌گفتند تو گوهري و گوهر شناس بايد تو را پيدا كند. آن استاد همان گوهر شناس بود. از همان برخورد اول كه من در دادن چيزي به دست او ممانعت از برخورد دستم به دستش می‌كردم، در مورد شناخت هر چه بيشتر من توجه بيشتري می‌كرد ولي بطور خاموش؛ طوري كه من متوجه نشوم. از آنجا که هر که مرا بشناسد به راحتی جذبم می‌شود، آن آقا روز به روز بيشتر احساس فرو رفتن در مرداب عشقي می‌کرد كه به من داشت. من هم بطور خاموش و كم كم به آن آقا علاقمند شدم؛ طوري كه فكر می‌كردم همان كسي كه سالها خودم را برای او حفظ كردم از راه رسيده.

آن آقا احترام فوق العاده‌ ای براي من قائل بود و هميشه حرمت حجاب مرا نگه می‌داشت. من تا دم در كلاس با چادر می‌رفتم و او اولين مردي بود كه مرا بدون چادر می‌ديد. اغلب دختران چادري در بيرون شهر يا مسافرت و يا... چادر را كنار می‌گذارند؛ ولي من هميشه در سخت‌ترين موارد این كار را نمی‌كردم. بلافاصله بعد از تمام شدن كلاس چادر بر سرم می‌گذاشتم و براي اینكه جلب توجه نشود، در خيابون سازم را درون يک ساك می‌گذاشتم و با خودم حمل می‌كردم.

9 ماه گذشت؛‌ اما نه آسان. من در تمام این مدت لحظه به لحظه منتظر پيشنهاد ازدواج از طرف این آقا بودم؛ چون مطمئن بودم كه به من كاملا علاقه‌مند است و جالب است بدانيد كه من سعي زيادي می‌كردم تا‌ این آقا متوجه علاقه من نشوند؛ براي اینكه خودم را پيششان تحقير نكرده باشم و البته موفق هم شدم. فقط يک چيز بود كه هر دفعه نسبت به دفعه پيش علاقه مرا پيش ایشان رسوا می‌كرد و آن هم لرزش دستم موقع ساز زدن بود. خيلي به خودم فشار می‌آوردم؛ ولي هرچه پيشتر می‌رفتيم لرزش دستم و بهانه‌هایم براي طبيعي جلوه دادنش بيشتر می‌شد.

اوضاع بدي داشتم؛ از طرفي به خدا توكل كرده بودم و از خودش می‌خواستم كه اگر صلاحم در ازدواج با آن مرد است، این اتفاق هرچه زودتر بيفتد. از طرف ديگر من روز به روز لاغر‌تر و مريض‌تر می‌شدم و در عشقي كه نمی‌گذاشتم هيچوقت بفهمد فرو میرفتم؛ آخر نمی‌خواستم اگر ازدواج صورت گرفت، روزي به من بگوید تو هم توجه مرا به خودت جلب كردي؛ چون این حرف مغاير با كل زندگي من در دوران مجرديم بود و در شانم نبود. من حسرت خوردنش را هم در مورد خودم ديدم. در ضمن هميشه روي اینکه من به طور بلند مدت پیشش بمانم حساب می‌كرد و دلتنگِ نبودنم می‌شد. يک بار كه فكر كرد من می‌خواهم براي هميشه بروم، خيلي ناراحت شد و تا چند وقت بهم ريخته بود.

بالاخره بعد از گذشت 6 ماه دست من رو شد و از علاقه من به خودش کاملا با خبر شد. من گاهی اوقات از اینکه خودم را در مقابل این علاقه حفظ می‌کردم عصبانی میشدم و همین عکس العمل من، او را حساس کرد. باز هم بعد از آن قضيه هيچ حرفي بين ما در مورد علاقه‌ای که به هم داشتیم رد و بدل نشد و همه چيز مربوط به درس بود. ما واقعا عاشق هم بوديم و جز خوبي براي هم نمی‌خواستيم. هميشه حرفهاي عاشقانیمان در سكوتمان بود و این اواخر در نگاه‌هايي كه از دست دل او در می‌رفت... البته بدون اینكه من بفهمم، هميشه مواظبت می‌كرد تا صدمه‌‌ای از لحاظ روحي به من نخورد و واقعا دوستم داشت.

يک روز به من گفت: شما بهتر است استادت را عوض كني؛ من در خودم يک ويژگيهايي می‌بينم كه بهتر است شما استادتان را عوض كنيد. با مظلوميت از بار سنگيني كه قرار است روي دوشم گذاشته شود به او گفتم: من اگر بخواهم بيایم چي؟ شعله عشق باز هم در چشمانش بيداد می‌كرد که گفت: من كه عذاب نيستم. سرم را با شرم پايين انداختم و سرخ شدم از اینكه بعد از 9 ماه دارد غير مستقيم در این حرفها به عشقمان اشاره می‌شود. حتي روز آخر ما يک لحظه برحسب اتفاق رو در روي هم در‌امديم و من به خاطر شرمم نگاهي به صورتش نكردم و او هم با سختي از كنار من رد شد. اگر ما به هم محرم بوديم، حتما آغوشي اتفاق می‌افتاد و من تا يك سال براي نيفتادن این اتفاق گريه نمی‌كردم و عذاب نمی‌كشيدم. بله؛ من همه تمايلاتم با وجود این آقا بيدار شده بود و در خيال خودم يک زن را رشد داده بودم و با گذشت 9 ماه، سالها از دنياي دختر بودنم فاصله گرفته بودم...

درست يادم است كه برعكس هميشه كه يواشكي نگاهم می‌كرد و هيچوقت از ديدنم سير نمی‌شد، روز آخر علي رغم ميلش از نگاه كردن به من جلوگيري می‌كرد و با كلام صريح زبانش و نه دلش به من گفت: چيزي از من گيرتان نمي آید!!

نه او می‌توانست و نه من؛‌اما بالاخره از هم جدا شدیم. شكستم؛ گم شدم؛ و واقعا مرگم را تجربه كردم. دنيا را با همه جوانيم نمی‌خواستم و مثل ديوانه‌ها می‌نشستم يک گوشه و خاطراتش را تا حد مرگ براي خودم مرور می‌كردم و غرق عشقي كه بايد بميرد می‌شدم. گاهی براي نزديك‌ترين دوستم هزياني درد آور از عشقش می‌گفتم ... حدود 10 كيلو از وزنم را از دست دادم كه هنوز هم نتوانستم به وزن سابقم برسم. سعي كرد تا ممكن است خودش را از جلو چشم من دور كند؛ ولي من متنفر نشده بودم و هنوز هم تشنه ديدنش بودم...

پناه بردم به وبلاگ و مثل يک شاعر و نويسنده شده بودم. من براي اولين و آخرين بار به او پيامك دادم و دعوتش كردم تا از وبلاگم ديدن كند. نوشته‌هاي سوزناكم، خواننده‌هایم را درگير موضوعم كرده بود و عجيب با قلب بي پناه و خسته‌ام ارتباط برقرار می‌كردند. يكی دو ماهي كه گذشت، يک پست درباره "حرف‌هاي من به همسر اینده عشقم" گذاشتم و از شخصيتش تعريف كرده بودم و اینكه يک مرد به تمام معنا است و براي پي بردن به شخصيتش بايد از ظاهرش بگذري و به باطنش رسوخ كني و...

ضمنا هميشه در پستهایم می‌گفتم كه او بخاطر من از من گذشت و همه چيز را تمام كرد. روزي كه آن پست حرفهاي من به ... را گذاشتم، اولين واكنش را در قالب يک نظر با خشم و بي ادبي به من نشان داد. با توجه به شناختي كه ازش دارم، می‌دانم باز هم بخاطر خودم این حرفها را زد. به من گفت: اگر يک بار ديگر پيغام بدهي يا پست بگذاري با خانواده ات حرف می‌زنم كه ببرنت تيمارستان و ... در نوشته‌های خود نگذاشت من بفهمم كه مجرد است يا متاهل.

آره؛ با وجود عشقي كه بوجود ‌امده بود ولی من حتي نمی‌دانستم كه او مجرد است يا متاهل؟! چند روز بعدش كه ديدمش، باز هم متوجه شدم كه براي خودم اینطور رفتار كرده بود. من آدرس وب را عوض كردم و تا چند ماه در آدرس وب جديد می‌نوشتم و از يک عشق جاويدان می‌گفتم تا اینکه يک روز کاملا وبلاگ را بستم و الان يك سال و نيم از این جدای می‌گذرد. من و او با وجود سعيمان و نديدن هم، نتوانستيم عشق را كمرنگ كنيم؛ چون هنوز هر دویمان آدم سابق مانديم؛ فقط الان پرده از يک سر عميق دل برداشته شده و چون در يك‌اموزشگاه هستيم، معمولا وقتيكه بطور اتفاقي از كنار هم گذر می‌كنيم، در همان يك لحظه با سكوتمان از عشقي كه تمام نشده حرف می‌زنيم و مثل قديم جز سلام حرف دیگر‌ ایبينمان زده نمی‌شود؛ ولي نگاه‌ها گره می‌خورد. خوب می‌دانم كه مثل سابق مرا دوست دارد.

آقايون كمكم كنيد و معماي زندگي مرا با افكار مردانیتان حل كنيد. ایا من درست فكر می‌كردم و او بخاطر خودم از این عشق چشم پوشي كرد؟ اگه آره؛ چرا؟ يعني مشكلي داشت كه گذشت؟ می‌دانم ازدواجي صورت نمی‌گيرد؛ ولي من حتي نفهميدم او مجرد بود يا متاهل! اینكه دوباره همان آدم سابق شده (با همان شور و حرارت) يعني این عشق براي او هم يک عشق ماندگار و جاويدان است؟ ممنون از همه

امتیاز: 
هنوز رایی ثبت نشده

دیدگاه‌ها

این که عشق نیست هوسه دختری که اینقدر از پسر شناخت نداشته باشه که بدونه مجرده یا متاهل یا دیونه شده یا گول هوس بازی دنیا رو خورده
زمونه برعکس شده چادریا عوضی تر شدن بی حجابا با حیا تر شدن هرچی تو این سایت خوندنم از همه لحاظ حتی جنسی دختر برگشته گفته چادری بودم مذهبی بودم من موندم مذهبیاش که اینطورین بی حجابا چجورین پس خدا به خیر کنه
بی حجابا مثل من که 38 ساله ام و هنوز یک دوست پسر هم نداشتم و موقعیتش را هم داشتم و لی ارتباط برقرار نکردم و از طرفی دوست مومن و چادری ام دزدکی دور از چشم خانواده بارها دوست پسر گرفته
به نظر من که فقط تاثیر هورمونها بوده در ضمن اگه واقعا هدفت عشق و ازدواج بود باید غیر مستقیم مطمئن میشدی که مجرده و بعد هم قصد ازدواج داره یا نه که احتمال زیاد نداشته فقط طرفشو شناخته و حدودشو نگه داشته . زیادی خیال پردازی کردی دخترم ولش کن و با یه خواستگار مناسب ازدواج کن ارزشت بالاتر از این حرفاست.یه روز به این کارهات میخندی.
عشق شما بخاطر اینه که تا به حال با مرد جماعت رابطه نداشتی ، کافیه یه رابطه جدی که سریع به ازدواج ختم شه رو جایگزین این کنی خیلی سریع شور و حرارتت میاد پایین ،در ضمن اون آقا موقعیت ازدواج با شما رو نداشته واسه همین طردتون کرده ، عشق شما از رو جوانی و احساست شدید زنانست ولی نگاهای استادتون از روی شهوت و وسوسه بوده به هر حال هر وقت زنو مردی باهم تنها بشن نفر سوم شیطانه که همش وسوسه میکنه چون میخواسته جلوی شهوت خودشو بگیره و شهرتو کارش به خطر نیوفته ازت دوری کرده از طرفی ممکنه جای دیگه همسر یا کسیو داره که حاضر نشده به خاطر اون به شما نزدیک بشه و ابراز علاتونو بپذیره... ممکنه استادتون هم شما رو دوست داشته و یا احساسات شما براش جذاب باشه بعضی وقتا ما مردا از رو ترهم و دلسوزی به احساسات دیگران توهین نمیکنیم اما دلیل نمیشه عشقشونو بپذیریم.. بهر حال این واقعیتو بپذیر که عشقت یه طرفست که هیچ سر انجامی نداره از غرورت کمک بگیر و از عشق یه طرفه دوری کن وگر نه شیطان از همین نقطه بهت ضربه میزنهو به همه جا میکشونتت شانس آوردی استاد محترمی داشتی وگرنه از احساست سو استفاده میکرد بعد که براش عادی شدی ولت میکرد در آخرم میگفت خودت خواستی! به همه اینا خوب فکر کن من تجربم صد برابر توست.
با سلام و عرض ادب. خواهر گرامی حق با اون استادتون بوده شما باید با روانکاو صحبت کنین و خودتونو درمان کنین.چون واقعا توهم زدین و در هیچ کجا از این داستان بوی عشق به مشام نمیرسه و احساس شما هم یه حس زنانه خام بوده که نباید اجازه میدادین تا این حد بعث بشه که خودتونو ببازین. اگه به وقتش حداقل با آقایون سعی میکردی در حد معمول برخورد داشته باشی الان اینجوری نمیشد.اسلام خودش دین اعتداله شما چطوری تا این حد افراط میکنین من نمیفهمم. دست از سر اون استاد تیره بخت بردار و به خودت بیا این داستان ساخته و پرداخته ذهن توست الان دیگه دوره لیلی مجنون نیست که کسی بدون اطلاع از طرف مقابلش عشقشو تو سینه حبس کنه. لزومی هم نداره.پس به خودت بیا واسه آیندتم خوب نیست.
اگر مردی ذره ای عاشق بشه ول کن نیست! و سریع ابراز می کنه. بنظر من که ساخته ی ذهنت بوده.
واااااااااااا بنظر منكه اين استاد هيچ حسي بهت نداشته راستش خودمم عاشق استاد موسيقيم شدم ولي خوشبختانه يك طرفه نبود يني خدايي اول من ازش خوشم مي اومد ولي وقتي اونم از رفتاراي من اين حدسو زد اونم واكنش نشون داد رابطمونم خيلي صميميه حتي وقتي از آموزشگاه رفت گفت با همه شاگردام فرق داري بيا خصوصي فقط بتو ياد بدم اگر كسي عاشق باشه چ دختر يا چ پسر طرف مقابل ك كف دستشو بوووو نكرده تو بايد ي حركتي بكني تا بفهمه برات فرق داره درضمن فضاي كلاس موسيقي يكم رمانتيكه آدم تحت تاثير قرار ميگيره اگر پسرا رو بشناسي از حركاتش ميفهمي حسي هست يا نه وقتي اين آقا واكنشي نشون نداده چ معني داره آخه ولي بايد قدم اول تو برداري تا طرفت بف برداري تا ببيني واكنش اووووون چيه شما كلا معلومه پسرارو نميشناسي اصلا
تو که دختر مومنی هستی/متوصل شو به ائمه/نذر کن روزی چند صفحه قرآن بخون بعد نمازات که عادی شه برات/ آروم شی انشالله/متوصل شو به حضرت زهرا/یا هر معصومی که احساس نزدیکتری باهاش داری...خدا بزرگه/خدا قدرتای زیادی بهمون داده/ما که دخترم هستیم تواناییا و قدرت تحمل بیشتریم داریم/قوی باش عزیزم/حل میشه
داش علی (م) سلام شما که میگین زیاد تجربه دارین میخام به منم کمک کنین در شناخت مردا چجوری میتونم ازتون راهنمایی بگیرم؟
سلام عزیزم.شما روحیه بسیار حساسی داری.دوست منم مثل شما 8سال تمام عاشق پسر همسایه بود ودورادور فکر میکرد پسره هم دوسش داره اما...اینطور نبود.بهتره قبل از اتلاف عمرت بری و رک باهاش درمیون بزاری.ادم یبار بشکنه بهتره تا یه عمر...انشالا موفق باشی
من عاشق یکی از استادهایم بودم فکر میکردم دوستم داره اما نبود چون بعد از 15 ماه مرا نمیشناسد و جواب سلام مرا هم نداد.این ها همش توهم یک طرفه است اون ها خودشون میرن دنبال یک دختر بهتر از خودشون.گول نخورید دل ندید به هر کسی که تو نگاه بهترین است.
راست می گن. اینا همش توهمه. باور کن.
سلام عزیزم منم تو محیطی مثل مخیط خانواده تو بزرگ شدم منم کلاس موسیقی رفتم نظر منم اینه که هیچ کس مثل برادرات نمیتوتن بهت کمک کنن مخصوصا اگر فاصله سنی تون زیاد نیست چون با اخلاقیات تو مطمئنا بهت اعتماد دارن و میدونن که به خاطر بی تجربگی درگیر این مسائل شدی مردا جنس خودشونو بهتر میشناسن الان جامعه جامعه ای نیست که یه دختر بی تجربه و صاف و ساده بتونه به راحتی با مردا ارتباط داشته باشه خود من هر از گاهی که به مشکل بر میخورم با داداشم و پسر داییم صحبت میکنم و هر بار که باهاشون حرف میزنم واقعا میفهمم که هیچی از مردا نمیدونم مردا دنیای متفاوتی دارن عزیزم حقیقت رو هر چند تلخ قبول کن آموزشگاه موسیقی تو عوض کن چند ماهی خاطراتش اذیتت میکنه ولی کم کم عادی میشه و تمام خودتو بسپر به خدا
عزیزم من خیلی درکت میکنم،منم کلاس موسیقی میرفتم،استادم پسر جوونی بود،منم تقریبا خصوصیاتم مثه شماس،بعد از 3 ماه به من ابراز علاقه کرد،گفت بیا بیشتر با هم اشنا بشیم ولی من از اونجایی که اهل دوستی نبودم قبول نکردم،اون حتی اسرار داشت با خانوادم حرف بزنه،ولی به دلایلی نذاشتم این کارو بکنه و بعد دیگه کلاس نرفتم با این که خودمم بهش علاقه داشتم،الان بعد از چند سال رفتم کلاسش و فهمیدم ازدواج کرده،هر روزی که میرم کلاس بیشتر میسوزمو آب میشم ولی خب چیکار میشه کرد؟تقدیرم این بوده
سلام خیلی توی اینترنت دنبال این داستان گشتم تا بالاخره یکی مثل خودم پیدا کنم ... یه دختر محجبه و با حیا اما گرفتار یک عشق زمینی خیلی سخته بعضی شبها خوابت نمیبره و بعضی وقتا تب داری و فقط خودت علتش رو میدونی هه شرایطش اصلا به من نمیخوره ملاک های اصلی رو به طور کامل نداره ینی نماز نمیخونه اما عشقش توی قلب منه خودش هم نمیدونه مطمئنم اگر خاستگاریم هم بیاد خانواده جواب منفی بهش میدن متاسفم که عاشقش شدم خیییلی سخته سادگیش رو عاشقانه دوست دارم مهربانیش رو دوس دارم اما چاره چیه اگر من ابراز علاقه کنم به طور واقعی خودم رو نابود کردم آه از عشق یکطرفه....توکل بر خدا فقط
منم چن ماهیه عاشق استاد ریاضیم شدم خیلی دوسش دارم ولی افسوس ک متاهله