مهریه‌ام را با شرط بخشیدم

یک نت ـ آنجا مهریه‌ام را به علی نبخشیدم اما روز معراج و روز خاکسپاری به او گفتم که مهریه‌ام را حلالت کردم به شرطی که آن دنیا هم مرا فراموش نکنی. نبینم بیایم سرت گرم حوری‌ها باشد مرا تحویل نگیری بگویی: ببخشید شما؟
شهید مدافع حرم

یک نت ـ همسر شهید بودنم را پنهان می‌کنم/هدف بعدی آزادی «قدس» است

شهدا انسان‌های زمینی بودند که توانستند بال و پر از منجلاب دنیایی بکشند و به سوی آسمان پرواز کنند. گاهی شهدا را برای خودمان انسان‌هایی فرا زمینی می‌سازیم. البته شکی در این نیست که آنها متمایز از افراد معمول جامعه‌اند چرا که عموم مردم نمی‌توانند دست از پیروی از نفس خویش بکشند و حوائج دنیایی آنها را می‌برد آنجا که خاطر خواه اوست اما شهدا خواصی هستند که بر نفس عماره خویش غلبه کردند و قطعا قدم گذاشتن در راه سخت بندگی عاقبتی نیست جز عند ربهم یرزقون شدن و تا ابد زنده ماندن.

پس از مصاحبه با «زهرا رحیمی» مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «علی رحیمی» بر آن شدم تا برای شناخت بیشتر این دلاور مرد فاطمیون پای ناگفته‌ها و ناشنیده‌هایی از زندگی مشترک‌اش، از زبان «لیلا علیجانی» همسر شهید بنشینم.



فرزندان شهید رحیمی


 

*اولین زمزمه‌های رفتن

 شب و روزهای‌مان تازه رنگ و بوی زندگی گرفته بود. عرفان دیگر دو ساله شده بود که علی کم کم عوض شد. شب‌ها که می‌خوابیدیم وقتی بیدار می‌شدم علی تنهایی به اتاق رفته بود و در اینترنت عکس و فیلم‌های شهدای فاطمیون و مدافعان حرم و داعشی‌ها را نگاه می‌کرد و به من هم نشان می‌داد که ببین آنها رحم ندارند و زن و بچه‌ها را سر می‌برند. غافل از این که دارد راضی‌ام می‌کند به رفتنش. پس از مدتی که دیدم کار جدی است به مادر و برادرش گفتم شاید آنها بتوانند منصرفش کنند اما گفت می‌خواهد برود.

*گریه‌کنان چادرم را سرم کشیدم رفتم

به علی گفتم خجالت نمی‌کشی می‌خواهی مرا با دو بچه کوچک تنها بگذاری و بروی؟ آنهم حالا که همه چیز خوب شده. داریم زندگی می‌کنیم دیگر خرابش نکن. پایین هم مستاجر است، تنهایی چه کنم؟ علی مستاجر را بیرون کرد و پدر و مادرش را از باغ آورد گفت دیگر چه بهانه‌ای داری؟ پدر و مادرم طبقه پایین‌اند. خواهرهایم و پدر مادر خودت هم که دور و برت نزدیک و مراقبت هستند. راضی نبودم از او دور شوم اما پدر شوهرم راضی‌ام کرد اجازه بدهم برود. می‌گفت هم زیارت است و هم دفاع از حرم صواب دارد و نصیب هر کس نمی‌شود. قبول کردم با همان دمپایی و لباس خانه گریه‌کنان چادرم را سرم کشیدم پشت علی سوار موتور شدم و رفتیم مسجد.

*رضایتم را پس گرفتم

علی فرم ثبت نام را تکمیل کرد رضایتنامه را امضا کردم و برگشتیم خانه. فردا صبحش دوباره تنهایی رفتم مسجد و به آن آقایی که دیروز علی را ثبت نام کرد گفتم که راضی به رفتن شوهرم نیستم و دیروز مجبورم کرده بود. بنده خدا قبول کرد و گفت شما که رضایتت را پس بگیری بدون رضایت شما اعزام نمی‌شود. خوشحال شدم و به خانه برگشتم. علی برای رفتن بال بال می‌زد من هم توی دلم شادمانی بپا بود و به روی خودم نمی‌آوردم. از طرفی دلم برای علی می‌سوخت اما هر بار وجدانم را توجیه می‌کردم.



 

*آخرین‌ها

یک روز علی من و احسان و عرفان و خواهر شوهرم رحیمه و دخترش را سوار موتور کرد رفتیم پارک. به بچه‌ها پول می‌داد بروید برای خودتان هر چه دوست دارید بخرید. این آخرین باری است که بابایی شما را به پارک آورده. فردایش هم ما را برد حرم و باز هم گفت این آخرین باری هست که شما را حرم آوردم یادتان بماند. آن چند روزه هر کاری انجام می‌داد این حرف را می‌زد.

*حلالم نکنی بهشت که هیچی جهنم هم نمی‌برند

وقتی از سمت پنجراه داشتیم از حرم خارج می‌شدیم سلام می‌دادیم گفت: لیلا خانم؟ گفتم: بله. گفت یک چیزی، به این امام رضا(ع) که روز قیامت شاهدمان باشد هر چه بدی در حقت کردم ببخشی. گفتم: برو بابا چه چیزهایی می‌گویی. گفت: نه دیگه جدا حلالم کن. آدمیزاده یکدفعه دیدی رفتم یک گلوله خورد به سرم کشته شدم. تو حلالم نکنی بهشت که هیچی جهنم هم نمی‌برند. با شوخی و خنده به شاهدی خدا و امام رضا(ع) حلالش کردم. گفت: خب خیالم راحت شد. دو قدم آنطرف‌تر رفتیم باز گفت: راستی مهریه‌ات را هم می‌بخشی؟ گفتم: دیگه چی خیلی پر رو نشو. گذشته را بخشیدم. مهریه‌ام را هم ببخشم راحت برویی دو روز دیگر از سوریه بیایی بگویی بفرمایید خانه پدرت. گفت: باشد دوست نداری نبخش فوقش شهید شدم خانه‌مان که هست به برادرم می‌گویم سهم من را بعنوان مهریه‌ات بدهد.

*تو برایم جز خوبی نبودی

توی راه برگشت به دلم افتاد، روی موتور صدایش زدم گفتم: علی؟ تو مرا می‌بخشی؟ پاسخ داد: چه چیزی را باید ببخشم؟ گفتم: به هر حال زندگی مشترک است دیگر حرفی زدم کاری کردم که ناراحت شدی. بدون مکث گفت: لیلا جان تو برایم جز خوبی نداشتی. بعد از آن چندبار دیگر هم توی خانه و موقع خداحافظی گفت: حلالش کنم.

*به هر چیزی چنگ می‌زدم

یک ماه بعد، 25 مرداد سال 1394 ساعت 1 ظهر بود که با علی تماس گرفتند و گفتند تا نیم ساعت دیگر خودت را برسان مسجد برای اعزام. علی تند تند چند تکه لباس را داخل کیفش چپاند. خودم را تنها دیدم، به هر چیزی چنگ می‌زدم. در لحظه بدرقه من و احسان و عرفان و پدر و مادر علی بودیم وقتی آنها هم حریف علی نشدند زنگ زدم پدرم آمد نصیحتش کند منصرف شود اما دید امکان ندارد از تصمیمش منصرف شود. آخرین نهارمان را خوردیم. با من خداحافظی کرد رفت طبقه پایین با مادر و پدرش هم خداحافظی کرد.

*نمی‌خواست اشکش را ببینیم

لحظه‌ای که می‌خواست از در بیرون برود احسان در را گرفت و گفت: بابا تو رو خدا نرو. بری کشته می‌شی شهید می‌شی، ما بابا نداریم. بغض گلوی علی را گرفته بود. احسان را بوسید دستی به سرش کشید و گفت: نه بابا میره زود برمی‌گرده. تو مرد خانه‌ای مراقب مامان و داداشت باش. نمی‌خواست اشکش را ببینیم برای همان سریع رفت طوری که تسبیح و کلیدش را جا گذاشته بود.



 

*تا یک ماه بی‌خبر بودیم

مادرش کلید و تسبیحش را برد سر فلکه و به علی داد. تا یک ماه بی‌خبر بودیم و هزاران فکر به سرم می‌زد. این که حالا کجاست؟ چه کار می‌کند؟ غذا خورده یا نه؟ صدای گوشی مرا به خود آورد، علی بود، گفت هنوز داخل ایران در دوره آموزشی بوده‌اند. در حال سوار شدن به هواپیما هستند که بیشتر دلشوره گرفتم خصوصا وقتی که باز هم حلالیت طلبید و خداحافظی کرد.

*روز و شب بخور و بخوابیم

 یک هفته بعد دوباره تماس گرفت و با احسان و عرفان صحبت کرد و به من گفت کارمان در دمشق تمام شده و در راه حلب هستیم برایمان دعا کنید. هر چند وقتی تماس می‌گرفت. هر بار می‌پرسیدم چه کار می‌کنی؟ من خیلی نگران هستم تلویزیون حلب را نشان می‌دهد که جنگ شدید است. مراقب خودت باش. خط نرو تو بچه کوچک داری. سرت را داخل آشپزخانه‌ای انباری جایی گرم کن. جواب می‌داد نه بابا جنگی نیست. جنگ کجا بوده. روز تا شب می‌خوریم و می‌خوابیم بیکاریم و مدام می‌گفت: چشم! چشم!

*گفتم بیا فرار کنیم داعشی‌ها ما را نبینند

چند وقت بعد ارتباطمان قطع شد. خواب دیدم توی یک بیابان هستم و یک سری افراد را به زنجیر بسته‌اند و می‌برند. من با خودم می‌گویم اینها اسیر داعش هستند و دیدم که علی هم میان اسرا است خیلی ناراحت می‌شوم که علی هم اسیر شده که ناگهان از میان قفل و زنجیرها خودش را بیرون کشید و به سمت من آمد. خوشحال شدم و گفتم بیا فرار کنیم قایم شوییم داعشی‌ها ما را نبینند هر چه که هر دو می‌دویدیم توی خاک‌ها گیر کرده بودیم نمی‌توانستیم برویم. برای مادرشوهرم که تعریف کردم گفت صدقه بدهم و برای کسی تعریف نکنم.

*آن محرم را جور دیگری گذراندیم

 از پسر عموی علی یک شماره گیر آوردم و زنگ زدم آن بنده خدا به من گفت نه بابا خواهر من خوردن و خوابیدن کجا بوده؟ ما خط هستیم. علی حلب و قناصه‌چی ( تک تیرانداز) است خیلی هم کارش خطرناک است فقط دعا کنید. دلشوره بدی گرفتم مدام برایش نذر می‌کردم. سفره صلوات می‌گرفتیم تا خداوند علی را به سلامتی به ما برساند. آن محرم را جور دیگری گذراندیم.

*بی‌قرار علی بودم

آبان ماه از راه رسیده بود و احسان مهد می‌رفت. روز 12 آبان ظهر که رفتم دنبال احسان دیدم برگه اطلاعیه‌ای روی درب نصب شده که می‌گفت شب در مسجد المهدی گلشهر وداع با پیکر مطهر 3 شهید مدافع حرم فاطمیون (محمدرضا خاوری، عصمت‌الله کریمی، حمید حسینی) برگزار می‌شود. حالم منقلب شد. از طرفی بی‌خبری از علی و از طرفی اولین بار بود می‌دیدم شهید آورده‌اند تا آن زمان اصلا از فاطمیون چیزی نمی‌دانستم. به خانه آمدم و به مادر علی گفتم که شب برویم وداع شاید کسی را ببینیم که از علی خبر داشته باشد. تابوت‌ها را که آوردند با آن مداحی و خانواده آن سه شهید خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. خواهر شهید خاوری را دیدم که عکس شهید را در دست داشت و برادرزاده‌اش کنارش بود و فکر کردم فرزند شهید است دلم کباب شد و پرسیدم که شهید مجرد است یا متاهل که گفت مجرد و آن پسربچه برادرزاده شهید است. یاد علی و احسان و عرفان افتادم. اصلا دلم نمی‌خواست جای آنها باشم. بی‌قرار علی بودم.

*صدای پشت گوشی به تته پته افتاد

از چند روز قبل از مراسم وداع هر چه به آن شماره زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد تا این که همان شب ساعت 1 آن شماره خودش تماس گرفت و گفت شما تماس گرفته بودید؟ گفتم: بله. پرسید امرتان؟ گفتم: می‌خواستم ببینم علی رحیمی هست گوشی را بدهید صحبت کنم؟ گفت: چه نسبتی با علی رحیمی دارید؟ گفتم: همسرش هستم. صدای پشت گوشی به تته پته افتاد، هم می‌خواست بگوید هم نمی‌خواست بگوید. صبرم تمام شد و گفتم: چه می‌خواهید بگویید؟ بالاخره گفت: علی آقا چند روز پیش (16 محرم 94) شهید شده و گلوله به سرش اصابت کرده.

اصلا باورم نمی‌شد و متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم. من و علی 3 روز پیش پنجشنبه با هم تلفنی صحبت کردیم و گفت: برگه مرخصی‌اش را هم گرفته و دارد می‌آید و چند روز دیگر خانه پیش من و بچه‌هاست. در حالیکه شنبه علی به شهادت رسیده است. گوشی از دستم افتاد و باطری و گوشی و قاب پشتش کف اتاق پخش شد. دوباره تند تند باطری گوشی را سرجایش گذاشتم و به آن شماره زنگ زدم و به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قسم دادم که راست می‌گوید؟ گفت سر همچین مساله‌ای شوخی ندارد و آنجا جنگ است و ثانیه‌ای اعتبار ندارد.

*علی شهید شده

حالم بد بود و به مادرم و برادرم زنگ زدم آمدند کنارم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟ تا صبح گریه کردم و فردا را هم تا شب گریه کردم و از خانه بیرون نرفتم که مادرشوهرم متوجه نشود. هر بار هم خواهرشوهرهایم را می‌فرستاد حالم را بپرسند خودم را به خواب می‌زدم و مادرم می‌گفت لیلا سرش درد می‌کند خواب است یا دلتنگ علی است و این قبیل بهانه‌ها. تا این که 3 روز بعد گفتند چه خبر است هر وقت می‌آییم لیلا چشم‌هایش قرمز است و نه به دیدن ما می‌آید و نه حرفی می‌زند که دیگر مادرم به آنها گفت علی شهید شده.

*علی شهید نشده

فردایش رفتیم بنیاد شهید. گفتند نه علی رحیمی شهید نشده و تشابه اسمی است. رفتم خانه و دوباره به آن شماره زنگ زدم و گفتم علی رحیمی که شهید شده است چه شکلی است؟ گفت: علی رحیمی که شهید شده حدود 37 ساله است و وسط سرش کچل است و قدش کوتاه است خیلی خوشحال شدم که آن شهید علی ما نبوده.

*دعا می‌کردیم همه چیز دروغ باشد

همان روز یکی از مسئولین گفت دو تا علی رحیمی داریم که یکی از آنها شهید شده و دیگری مجروح است. عکس از علی و خودم و بچه‌ها و پدر مادر علی آماده کنم که می‌خواهند ما را ببرند تهران دیدنش در حالیکه آن عکس‌ها برای تکمیل پرونده شهید بوده است. مانده بودیم که علی شهید شده یا نه ولی آن ساعت‌های سخت فقط دعا می‌کردیم همه چیز دروغ باشد اشتباه شده باشد و علی سالم باشد.

*گریه کردم و گفتم یکی می‌گوید تو شهید شدی

 شب که خوابیدم خواب دیدم جایی شبیه بهشت رضا است و دم در هم نگهبانی دارد. گفتم می‌خواهم بروم داخل. اما اجازه ندادند. گفتم: می‌گویند شوهرم علی رحیمی زخمی شده آوردند بیمارستان می‌خواهم ببینمش. باز هم گفت نمی‌توانم ولی پنجره‌ای را نشانم داد و گفت می‌توانی از اینجا نگاه کنی ببینی. از آنجا که نگاه کردم خیلی شلوغ بود اما صورت همه شطرنجی بود فقط صورت علی را می‌توانستم ببینم. علی با لباس‌های آبی بود و ریش بلند. وقتی رفت ریش نداشت و در مدت سه ماه هم علی را ندیده بودم. هیچوقت هم بهشت رضا نرفته بودم. چون بیشتر افغانی‌ها رفتگان‌شان را در قبرستان‌های اطراف گلشهر دفن می‌کنند. شهدا پای ما افغانستانی‌ها را به بهشت رضا باز کردند. خلاصه علی مرا که دید خندید و از پنجره رد شد آمد طرف من و پرسید تو اینجا چه کار می‌کنی؟ گریه کردم و گفتم یکی می‌گوید تو شهید شدی. دیگری هم می‌گوید تو مجروح شدی. علی تو کجایی؟ علی با دستانش اشک روی گونه‌هایم را پاک کرد و گفت گریه نکن برو خانه مراقب بچه‌ها باش من همین روزها می‌آیم جایم خوبه حالم خوبه نگران من نباش. از خواب بیدار شدم.



 

*وسایلش را آوردند

فردایش چند نفر از همرزم‌های علی وسایلش را آوردند با چند عکس‌ از او در سوریه. همین که چشمم به عکس‌ها افتاد دقیقا مثل خوابم بود. علی با همان ریش بود و شب هم پیکر علی و شهید سید علی عالمی(ابو سجاد) را آوردند مسجد ابوالفضلی گلشهر و مراسم وداع گرفتند. آن شب که نشد علی را ببینم فردایش رفتم معراج و درب تابوت را که باز کردند و کفن را کنار زدند صورت علی مثل خوابم نورانی و آرام با همان ریش خوابیده بود و بعد هم علی را تشیع کردند و به خاک سپردند.

*مهریه‌ام را با شرط بخشیدم

آنجا مهریه‌ام را به علی نبخشیدم اما روز معراج و روز خاکسپاری به او گفتم که مهریه‌ام را حلالت کردم به شرطی که آن دنیا هم مرا فراموش نکنی. نبینم بیایم سرت گرم حوری‌ها باشد مرا تحویل نگیری بگویی: ببخشید شما؟

*برای هفت پشتم بس است

علی قبل از این که حرف سوریه رفتنش پیش بیاید می‌گفت زن و شوهرها وقتی آن دنیا بروند هم اگر دلشان بخواهد می‌توانند باز هم با هم ازدواج کنند. من دوست دارم آن دنیا هم با هم باشیم تو چی؟ به شوخی می‌گفتم نه بابا مگر دیوانه‌ام همین یکبار این دنیا اشتباه کردم برای هفت پشتم بس است.

*همه چیز ختم به آمدن علی بود

 روزگار بعد علی خوب است ولی خب می‌گذرد دیگر. اوایل که خیلی بد بود. فکر می‌کردم همه چیزم را از دست داده ام. روح من هم همراه جسم علی رفته بود زیر خاک. زندگی خیلی وحشتناک بود. بچه‌ها وضعیت را برایم دو چندان سخت می‌کردند. برای آمدن علی آنقدر لحظه شماری می‌کردم که برای بچه‌ها چه لباسی بخرم که پدرشان می‌آید بچه‌ها را مرتب ببیند. خودم چه بپوشم. بی علی هیچ جا نرفتم که بیاید با هم برویم. برایش گوسفند قربانی کنیم. ولیمه این زیارت حضرت زینب(س) و نذر سلامت برگشتنش را بدهیم. مراسم چطوری بگیریم؟ تمام این آرزوهایم ختم به آمدن علی می‌شد.

کم کم که گذشت بهتر شد. با خانواده‌های شهدای دیگر رفت و آمد کردم. مراسم‌ها رفتم. دیدم همسرانی را که بچه‌هایی کوچکتر از بچه‌های من دارند شهید داده‌اند اما همچنان زندگی می‌کنند و از پس خیلی چیزها بر می‌آیند.

*احسان شب‌ها با قاب عکس پدرش می‌خوابید

احسان اوایل خیلی بهانه پدرش را می‌گرفت و شب‌ها با قاب عکس پدرش می‌خوابید. تا اینکه یک روز با خواهر شوهرم رحیمه و احسان و مادری م به تشییع شهید رفته بودیم و سر مزار علی نشستیم. یک دسته عزاداری هم آمد. ما در حال گریه کردن بودیم. احسان هم سرش را روی پای مادرم گذاشته بود و گریه می‌کرد اما یکباره آرام شد بعد رو به من و عمه‌اش کرد گفت چرا گریه می‌کنید؟ ساکت باشید مگر نشنیدید بابا چه گفت؟ گفتم نه نشنیدیم. گفت بابا آمد تو گوشم آرام گفت احسان پسرم گریه نکن جای من خوبه. خدا خواسته که من برم. اگه تو گریه کنی من جایم بد میشه ناراحت می‌شم. از همانجا دیگر احسان گریه نکرد. بزرگ شد حالا کلاس دوم می‌رود و شرایط بهتری دارد چون در مدرسه شاهد درس می‌خواند و تقریبا همه بچه‌ها مثل هم هستند و پدرانشان آسمانی‌اند. خودم هم درسم را شروع کرده‌ام. شب‌ها با احسان و عرفان سه تایی مشق می‌نویسیم. خیلی خوب است برای هر سه تایمان. به همدیگر دیکته می‌گوییم و نقاشی می‌کشیم.

اما عرفان هنوز به زندگی عادی برنگشته و هنوز هم هر چند وقت بهانه گیری می‌کند. سال گذشته او را به مهد بردم اما خیلی اذیت می‌کرد. وقتی علتش را پرسیدم گفت از بچه‌های مهد خوشم نمی‌آید. چرا آنها بابا دارند؟ چرا بابای آنها شهید نشده بابای من شهید شده.



 

*به کسی نمی‌گویم همسر شهید هستم

از مردم می‌خواهم بیشتر در مورد شهدا بخوانند و تحقیق کنند و از قضاوت‌های نا به جا بپرهیزند. الان طوری شده جایی بروم نمی‌گویم همسر شهید هستم چون کلا برایم دردسر می‌شود. برعکس تا جایی که بتوانم پنهان می‌کنم چون بعدش حوصله سوال‌هایشان در مورد پولهایی که دادند و شهید ما شهید نیست و بخاطر پول رفته و به شما چه ربطی داشته و اینها را ندارم. در حالیکه که باید با افتخار بگوییم من خانواده شهید مدافع حرم هستم.

*هدف نهایی‌مان آزادسازی قدس است

 برای سوریه آرزوی پیروزی صد در صدی می‌کنم. هر چه سریعتر که رزمنده‌های مان بتوانند برگردند پیش حضرت مهدی(عج) و در رکاب ایشان پرچم فاطمیون را بر فراز قدس به اهتزاز در آوریم.

امتیاز: 
میانگین: 3.8 (4 votes)